Introduction to the story of sweet blood. part :{۱۱}
دو سرباز گرگینه جلو آمدند و دست های کانوروماشی را گرفتند و با خودشان به بیرون بردند .
گوجو با پوزخند گفت:
_ خوش بگذره کانوروماشی!
کانوروماشی با عصبانیت گفت:
+ خفه شو !
سرباز ها کانوروماشی را به بیرون اتاق بردند و در را دوباره قفل کردند .
کانوروماشی با کنجکاوی به اطراف قصر خیره شده بود و به یکی از ان سرباز ها گفت:
+ ما الان دقیقا کجا هستیم؟
سرباز ها سکوت اختیار کردند و چیزی به زبان نیاوردند .
سرباز ها کانوروماشی را به داخل قصر بردند و بلاخره بعد کلی راه رفت از پله ها به اتاقی در بالای قصر رسیدن .
سرباز هادر اتاق را باز کردند و گفتند :
_ ارباب ، کانوروماشی سان رو اوردیم
مرد قد بلند پشت به سرباز ها به پنجره بزرگ اتاقش خیره شده بود و زیر لب با صدای محکمی گفت:
_ میتونید برید ، کانوروماشی بیا داخل !
کانوروماشی با اخم تلخی به داخل اتاق امد و در را پشت سرش کوبید و گفت:
+ نمیفهمم چرا باید گرگینه های عوضی ما رو گروگان بگیرن !!
مرد قد بلند با چشم مردمک های قرمز رنگش به چشم های کانوروماشی خیره شد و گفت:
_ سال ها قبل وقتی در یک جنگ تو رو دیده بودم عاشقت شده بودم .. میخوام اینجا ..
مرد گرگینه با یک زانو جلوی کانوروماشی زانو زد و حلقه ای به رنگ چشم های کانوروماشی از جعبه مکعب شکل بیرون اورد و گفت:
_ ساکارا کانوروماشی با من ازدواج میکنی ؟
کانوروماشی با لحن بسیار سرد گفت:
+ اره ، حلقه رو بده من
گرگینه با تعجب گفت:
_ واقعا؟ ... یعنی قبول میکنی ؟
کانوروماشی گفت:
+ اره
گرگینه گفت:
_ حداقل کمی عشوه گرانه..
کانوروماشی با تمسخر گفت:
+ زود خر میشم .
کانوروماشی با عصبانیت حلقه رو پرت کرد رو زمین و گفت:
+ احمق!! فکر کردی من با دومین دشمنم ازدواج میکنم؟!
ناگهان سرباز ها با وحشت به داخل اتاق آمدند و گفتند:
ارباب!! خون اشام های ماه قرمز و آبی به اینجا حمله کردن !!
کانوروماشی بلافاصله از فرصت استفاده کرد و گردن گرگینه را محکم گاز گرفت .
سرباز شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و آماده حمله به کانوروماشی بود که ناگهان...
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
گوجو با پوزخند گفت:
_ خوش بگذره کانوروماشی!
کانوروماشی با عصبانیت گفت:
+ خفه شو !
سرباز ها کانوروماشی را به بیرون اتاق بردند و در را دوباره قفل کردند .
کانوروماشی با کنجکاوی به اطراف قصر خیره شده بود و به یکی از ان سرباز ها گفت:
+ ما الان دقیقا کجا هستیم؟
سرباز ها سکوت اختیار کردند و چیزی به زبان نیاوردند .
سرباز ها کانوروماشی را به داخل قصر بردند و بلاخره بعد کلی راه رفت از پله ها به اتاقی در بالای قصر رسیدن .
سرباز هادر اتاق را باز کردند و گفتند :
_ ارباب ، کانوروماشی سان رو اوردیم
مرد قد بلند پشت به سرباز ها به پنجره بزرگ اتاقش خیره شده بود و زیر لب با صدای محکمی گفت:
_ میتونید برید ، کانوروماشی بیا داخل !
کانوروماشی با اخم تلخی به داخل اتاق امد و در را پشت سرش کوبید و گفت:
+ نمیفهمم چرا باید گرگینه های عوضی ما رو گروگان بگیرن !!
مرد قد بلند با چشم مردمک های قرمز رنگش به چشم های کانوروماشی خیره شد و گفت:
_ سال ها قبل وقتی در یک جنگ تو رو دیده بودم عاشقت شده بودم .. میخوام اینجا ..
مرد گرگینه با یک زانو جلوی کانوروماشی زانو زد و حلقه ای به رنگ چشم های کانوروماشی از جعبه مکعب شکل بیرون اورد و گفت:
_ ساکارا کانوروماشی با من ازدواج میکنی ؟
کانوروماشی با لحن بسیار سرد گفت:
+ اره ، حلقه رو بده من
گرگینه با تعجب گفت:
_ واقعا؟ ... یعنی قبول میکنی ؟
کانوروماشی گفت:
+ اره
گرگینه گفت:
_ حداقل کمی عشوه گرانه..
کانوروماشی با تمسخر گفت:
+ زود خر میشم .
کانوروماشی با عصبانیت حلقه رو پرت کرد رو زمین و گفت:
+ احمق!! فکر کردی من با دومین دشمنم ازدواج میکنم؟!
ناگهان سرباز ها با وحشت به داخل اتاق آمدند و گفتند:
ارباب!! خون اشام های ماه قرمز و آبی به اینجا حمله کردن !!
کانوروماشی بلافاصله از فرصت استفاده کرد و گردن گرگینه را محکم گاز گرفت .
سرباز شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و آماده حمله به کانوروماشی بود که ناگهان...
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۳.۷k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.